بانوی بی‌نشان

بانوی بی‌نشان
نمایشنامه مذهبی در رثای صدیقه ی طاهره حضرت فاطمه(س) به ضمیمه‌ی گزارش روند شکل گیری، تولید و اجرای نمایش
يکشنبه ۲۵ تير ۱۳۹۶ - ۱۳:۱۹
کد خبر :  ۱۶۷۸۴۰

این کتاب نمایشنامه مذهبی با نام بانوی بی‌نشان است .

که در رثای صدیقه ی طاهره حضرت فاطمه(س) با ضمیمه‌ی گزارش روند شکل گیری، تولید و اجرای نمایش می‌باشد

نویسنده این نمایشنامه سید حسین فدایی حسین و ناشر آن حوزه‌هنری استان قم است که آن را در بهار 1387 به تیراژ 1100 نسخه چاپ و منتشر کرده است .


در مقدمه آمده است

پیش از نوشتن هر کلامی در خصوص نمایش

"بانوی بی نشان"، بر خود لازم می دانم که خدای

بزرگ را به خاطر تمام آن چیزی که من توفیق

می‌خوانم، سپاس بگویم . توفیقی بزرگ در نمایش گوشه‌ی کوچکی

از زندگی بانوی  بزرگوار که نماد

معصومیتِ انسان است و نشان مظلومیت شیعه .

خدا را هزاران بار شاکرم که به قلم ناچیز این

حقیر لیاقت آن داد که از بانویی چنان بزرگ

بگویم. نه از آ ن رو که شأن بلند ایشان، نیاز به

توصیفِ کلام ک مترینی چون من داشته باشد ، که

من محتاج ذکر ایشان ام و این احتیاج جز به مدد

توفیق مرتفع نخواهد شد.


و اما بعد ، می خواهم نمایش "بانوی بی نشان "

را بیشتر نمایشی معنوی بخوانم تا اثری هنری،

چرا که به گمانم آنچه بیش از هر چیز در مسیر

خلق و ارائه این اثر به من و گروه اجرایی یاری و

مدد رسانیده عنایات، توجهات و توفیقات الهی

بوده است که در بسیاری اوقات فراتر از قالب،

اصول و تعاریف متداول یک اثر نمایشی، ضمیر

ناخودآگاه مان را تحت تاثیر قرارداده و ما را در

مسیر خلق اثری معنوی راهبر بوده است. به جرأت

می توانم بگویم : ما - من و گروه اجرایی - در لحظه

لحظه ی خلق این اثر ، بیش از هر چیز ، گوش به

ندای فطرت خود داده ایم و از آنجا که میل به

زیبایی، حقیقت و انسانیت در فطرت آدمی

نهادینه است، نمایش "بانوی بی نشان " و آثاری از

این دست نیز با فطرت مخاطب خود پیوند

برقرارمی کند و در نظر او زیبا ، حقیقی و انسانی

جلوه می نماید.

من راز استقبال و توفیق چنین آثاری را در

همین نکته ی ظریف می بینم. "ارتباط فطری میان

اثر و مخاطب ". به گمانم در طول تاریخ هنر نیز ،

حلقه فطرت ، شاید مهم ترین عامل ارتباط میان آثار

موفق هنری با مخاطب خود بو ده است و البته

حلقه ی مفقوده ی آثار ناموفق و فراموش شده .

نمی دانم، شاید ادعای به جایی نباشد اما به گمانم

آثاری مانند نمایش "بانوی بی نشان" که

توانسته اند در طول سال ها، زنده و پرشور، خ یل

مخاطبان را به سالن های نمایش بکشانند و

پابه پای احساس آنان ، مخاطب خود را تحت تاثیر

قراردهند، گمشده ی حقیقی تئاتر کم رونق امروز ما

باشند. به گمانم شاید توجه دقیق به ساختار و

قالب خاص این گونه آثار، چگونگی شکل

گیری شان، ظرایف و دقایقی که شاید در اکثر

اوقات، ناخواسته و به گونه ای فطر ی در کار لحاظ

شده است بتواند ما را به شیوه ای نو و متفاوت از

گونه های فعلی نمایش ، برای ایجاد ارتباط هرچه

نزدیک تر و موثرتر با مخاطب رهنمون باشد . هر

چند بدون شک هر مسیر تاز ه ای با موانع

ناشناخته و مسیرهای انحرافی مختلفی همراه است

که می بایست با هوشیاری، ممارست و تأمل و

البته با استعانت از توفیقات الهی، راه درست را

تشخیص داده و مسیر صحیح را با آگاهی و

اطمینان پیمود.

نمایش "بانوی بی نشان"، بدون شک اولین

گام ما در چنین مسیری بود . گامی که هر چند به

توفیق برداشته شده است اما نبایست ما را متوقف

کند. استقبال و همراهی مخاطب، گرچه مشوق

خوبی است اما نباید ما را به در جا زدن و تکرار

خود وادارد. ما از این قدم موفق بایست

پشتوانه ای برای گام های بعدی بسازیم . سکویی

برای پرتاب نه ایستادن و خود نمایی!

ایستادن و تأمل در آنچه کرده ایم البته خوب

است اما به شرطی که از این رهگذر، چراغی

بسازیم برای راه بردن به مسیر نا مشخص آینده ،

انشاالله.

سیدحسین فدایی حسین


قسمتی از کتاب


[نمای بیرونی قبرستان بقیع شامل در و دیوار و

نردههای مشبک. در ارتفاعی از کف صحنه، دو ردیف

پله از چپ و راست، محوطه جلوی بقیع را به کف صحنه

متصل میکند. ساعاتی از غروب گذشت هاست. کاروان

عزاداران بر جایجای محوطه جلوی بقیع و ردیف پل ها

نشست هاند و اشعار و گفت ار نوح هخوان را زمزمه

میکنند.]

 

نوحه خوان   سلام من به مدینه، به آستان رفیعش

به مسجد نبوی و به لاله های بقیعش

سلام من به علی و به حِلم و صبر عجیبش

سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش٭

[کاملزنی پوشید هرو و پریشا ن، جدا از جمع عزادارن

نشسته و زیر لب نوایی را زمزمه میکند. گاه به

عزادارن نگاه میکند گاه به اطراف خود و گاه سر به زیر

میاندازد و بر سر و سینه میزند. نوح هخوان میخواند و

عزاداران با او زمزمه میکنند.]


نوحه خوان   مدینه کو پرستویی که من بال و پرش بودم

چه شد آن طایر قدسی که من در محضرش بودم

مدینه کاش جان من بلا گردان او می شد

که عمری باغبان غنچه های پرپرش بودم

برادر، خواهر ، می دونی کجا نشسته ای؟ جایی

که سالیان دراز انتظارش رو می کشیدی هر

وقت نام مدینه رو می شنیدی ناله ات بلند

می شد. می گفتی خدا می شه من هم برم

مدینه؟ می شه منم بقیع رو ببینم؟ می شه برم

مدینه حرم پیغمبر رو زیارت کنم؟ حالا این

تو و این حرم رسول الله؛ این تو و این قبور

ائمه بقیع ...

مرغ دل من گشته گرفتار بقیع

قربان بقیع و اشک زوار بقیع

شب ها که در بقیع را می بندند

من گریه کنم به پشت دیوار بقیع...

[جوانی حدودا بیست ساله، نگران و با شتاب به صحنه

می‌آید. لحظ های میایستد، عزاداران را از نظر

می‌گذراند و بعد به سمت زن میرود. کنار او می‌نشیند و

صدایش میزند.]

جوان   مادر ... مادر ... پاشو دیگه مادر بسه!

مادر     چیکارم داری مادر؟ چرا نمی گذاری به حال

            خودم باشم؟

جوان   پاشو مادر. پاشو بریم دیگه.

مادر     کجا بیام؟ مگه جای دیگه ای هم دارم که برم؟

جوان    بس کن مادر؛ بلند شو داره دیر می شه!

مادر     تو برو مادر، من دیگه هیچ کجا نمی یام.

جوان   این چه حرفیه؟ پاشو، همه سراغت رو می گیرن.

مادر     به شون بگو مادرم نمی یاد . بگو مادرم تا

            حاجتش رو نگیره از این جا جم نمی خوره!

جوان   زشته مادر، این حرف ها چیه که می زنی؟

مادر    چرا ولم نمی کنی به درد خودم بمیرم؟ چرا

نمی گذاری منم برم پیش پسرم، راحت بشم؟

[میگرید و به سر و سینه م یزند. جوان سعی میکند او

را آرام نماید.]

جوان    مادر به خدا همه نگرانت هستن.

مادر    آخه تا کی انتظ ار؟ تا کی تحمل؟ به خدا دیگه

طاقتم طاق شده.

جوان خدا خودش کمک می کنه مادر . مگه ندیدی

امشب همه دعاشون همین بود.

مادر   اون ها چه می دونن من چمه؟ دلشون خوشه

رفتن مکه و مدینه؛ حالا هم دارن برمی گردن .

اما من چی؟ من چه طوری برگردم آخه؟

جوان  چاره چیه مادر؟ نمی تونی که همین طور این جا

بنشینی. یه کاروان منتظرت هستن.

مادر   بگو منتظر من نباشن . بگو مادرت با یه امیدی

اومد این جا. بگو تا حاجتش رو نگیره جایی

نمی ره.

جوان آخه این طوری که نمی شه مادر ، حساب یه

کاروانه، نمی گی اون ها هم هر کدوم هزار جور

کار و زندگی و برنامه دارن؟

مادر خب برن به کار و زندگی شون برسن. مگه من

جلوشون رو گرفتم؟

جوان  آخه شما یه چیزی می گی مادر؛ نمی شه که یه

نفر رو همین طور توی یه شهر غریب بذارن و

برن.

مادر  من اونجا هم که بیام غریبم . همون طور که

پسرم غریبه . بمیرم برات مادر . الان توی کد وم

بیابون افتادی و کسی ازت خبر نداره؟ کجایی

مادر؟ مگه خودت نگفتی بیام این جا؟ مگه

نگفتی حاجتم رو این جا بهم می دی؟ مگه نگفتی

نشونیت رو این جا پیدا می کنم؟ پس کو؟ کو اون

نشونی؟ دیگه چقدر گریه کنم؟ چقدر التماس

کنم؟ چرا بهم جواب نمی دی آخه؟

جوان  مادر، به خدا بسه دیگه . داداش هر جا باشه

مطمئن باشین بهترین جاست. اگه اون طور که

می گن شهید شده باشه که پیش خداست . اگر

هم زنده باشه که بالاخره یه خبری ازش می یاد.

اون به خاطر خدا رفته، مگه خودتون نمی گین؟

پس هر وقت هم که خدا بخواد پیدا می شه.


تمامی حقوق این اثر متعلق به نویسنده است.

ارسال نظر