خودنوشت

خودنوشت
رمان "خودنوشت" دومین اثر خودنوشت نویسنده ، پیرامون ادبیات انتظار است که به همت حوزه هنری استان قم در پاییز 1387 به تیراژ 1100 جلد چاپ و منتشر کرده است.
يکشنبه ۲۵ تير ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۹
کد خبر :  ۱۶۷۸۴۶

به‌جای مقدمه


اگر اصرار آن هفت نفر دسته‌ی اُوشن نبود، هرگز و هرگز این نوشته‌ها را نمی‌نوشتم! از من گذشته است. سنی از من رفته و زخم زبان‌های این و آن‌را مبنی بر این‌که چرا تا به حال زن نگرفته‌ام به زور تحمل می‌کنم، چه برسد به این‌که برای خودم وجوه ادبی قائل بشوم. اوایل ترانه‌ها همین‌ جوری لق‌لقة زبانم بود. یک چیزهایی از کودکی‌ام به ذهنم می‌آمد با مفاهیم چه می‌دانم معنوی آغشته می‌شد و بعد بر روی کاغذ می‌آمد. البته هنوز سری مجله‌های فردوسی سیاه و سپید و حتی تماشای آن‌زمان را دارم، توی زیرزمین خانه‌ام. یک خانه‌ی دو طبقة کلنگی صد و پنجاه متری که نیم قسمت آن از ناحیة ارث و موروثی است. سری کتاب‌های کیهان ماه و هفته‌نامه‌های زیادی که حالا حتی اسمشان را نمی‌دانم. از سه تفنگدار تا رابعة حسین‌قلی مستعان تا کنت مونت کریستو و بینوایان و امیل زولا و ژرمینال گرفته تا همین معاصرین، همه را خوانده‌ام. خیلی سال پیش.

باز من اولین کسی هستم که چاپ اول کتاب پیرمرد و دریا نوشته همینگوی را داشته‌ام. (از یک کتابفروشی در مشهد خریدم و چندین سال است که دارمش!) با اینها صد البته محشورم و غم و غصه‌هایم داخل اینهاست. هر چیزی که می‌بینم! هر آدمی، هر رفتاری، حتی قیافه‌های آدم‌های دور و بروم را با وصف‌های این نویسنده‌ها مقایسه می‌کنم، رفتارشان را می‌سنجم و مدل برمی‌دارم. (چه کنم؟) با این حال به خوانده‌ها قانع نیستم و اغلب یک چیزهایی قلمی می‌کنم. (آخرین آن یک داستان نیمه‌بلند و ناتمام است که تا به‌حال به جایی نداده‌ام که بخوانند.) یک دردهایی در روح و روان آدمی هست که جز از طریق گذراندن متن زندگی از لابه‌لای سطور بیان نمی‌شوند. به قول آن منتقد نوشتن داستان هضمِ ملالِ زندگی و یکنواختی آن یکبار دیگر از لابه‌لای جهانی ساخته و پرداخته است تا تحمل آن آسانتر شود. (نمی‌دانم چقدر درست گفته!) شاید چاپ کردن آنها فقط و فقط در پی چنین هدفی باشد. (الله اعلم)

من از فرزندان «سید الحکیم» نیستم. شاید ریشة عربی سید الحکیم (که اصالتاً یک عراقی مُعاود و با اصل و ریشة ایرانی است) باعث و بانی آن شده که به او متمایل بشوم و از درس‌هایش سود ببرم. (بعضی شب‌ها سیدالحکیم از دوران بعثی‌ها و ظلم‌هایی که به برادرانش در عراق کرده‌اند می‌گوید و اشک می‌ریزد. از جمله حکایت لولة بزرگی فولادی به قطر چند متر که ده‌ها زندانی را داخل آن کردند و دو بر لوله را مسدود کردند (جوش دادند) تا زندانی‌های بیچاره داخل آن لوله‌های بزرگ برای همیشه مدفون شوند. سیدالحکیم دو تن از پسر عمه‌های نازنینش را داخل آنها از دست داد!) با این اوصاف قریحه‌ام یک چیز دیگری است. سال‌ها پیش در مشهد- کلیسایی فعال بود- حتی برخی‌ها از خیلی پیش می‌گویند که حدود چهل خانواده‌ای یهودی هم ساکن آن‌جا بودند. الله اعلم. شغل کارمندی من ایجاب می‌کرد که در اطراف آن کلیسا و در یک بانک به چیزهایی فکر کنم که رئیس آن‌جا در آن غوطه‌ور بود. اگر پرس‌وجوی او نبود و شایعات شخصی من به گوش او نرسیده بود، شاید بهانه‌ای هم برای شنیدن داستان زندگی او باقی نمانده بود. حالا اینها به کنار، هفت نفر دسته‌ اُوشن برای شنیدن شعرهایم نیامده بودند. آنها بعد از یک جلسة دفتر مرکزی بانک و بنا بر پیشنهاد نشریه و یا رؤسای واحدهایشان آمده بودند تا «بچه‌ داستان‌های» مرا بشنوند. آن قسمت‌ها برشی در تاریخ بود، در وقایع زندگی «حسین ‌بن روح نوبختی» سومین سفیر امام زمان(عج)‏. آنچه که واقعیت داشت این بود که این بزرگوار با درایت کامل در دستگاه حکومت بغداد نفوذهایی انجام داده بود و در آن‌جا صاحب رأی و منزلت بود. از آن‌طرف فتنة (قرامطه) سعی در بدنام کردن شیعیان داشت. روش کار آنها این بود که فی‌المثل گروهی از حجاج را در بیابان به گروگان می‌گرفتند و جان و مالشان را در پنجة تاراج خود به یغما می‌بردند.‌ (روش کارشان بسیار وحشیانه و بدوی و بی‌ترحم بود. همه چیزشان را می‌گرفتند و بی ‌آب و توشه و مرکب در بیابان رهایشان می‌کردند) دسته‌ای بسیار بی‌‌رحم و عطوفت! از طرفی وقتی فتنة آنها بالا گرفت مردم دسته دسته در خیابان‌های بغداد تظاهرات می‌کردند و ادعا داشتند چون حکومت وُزرای بغداد شیعی است این دسته راهزنان دست‌نشاندگان آنانند. به هر حال فتنه‌ها زیاد شد و هر روز بر تظاهرات افزوده می‌شد و نارضایتی‌ها شکل شورش می‌گرفت تا این‌که زور مردم بر حکومت مقتدر بالله و ابن فرات چربید و ابن فرات و پسرانش دستگیر شدند و بعداً در زندان‌ها به دست همین مردم اعدام شدند. حسین بن روح نوبختی هم با تشدید وضع زندانی شد و سفیر حضرت حجت با چنین فِتَنی پنج سالی را در حبس گذراند. من برداشته‌ بودم و قسمتی از این ماجرا را- آن‌هم به صورتی کاملاً انتزاعی- نوشته بودم. آیا کار درستی کرده بودم؟ این همه سوژه در پیرامون نهضت و زندگی و تمایلات و تاریخ شیعه موجود بود، چرا این قسمت؟ و چرا این بزرگوار؟ واقعیت این است که خاک و خونی که در رگ‌ها داشتم به این ناحیه می‌شتافت و اجدادم در این کار بی‌تأثیر و تأثر نبودند. (حالا می‌فهمید که چه می‌گویم!)

بعضی شخصیت‌ها، پذیرفتن‌شان به عنوان شخصیت‌های داستانی و یا فرضی بسیار مشکل است. چهل و چند سال عالم تجرد و زندگی در سختی‌ها و روزمره‌گی‌ها به من خوابگردی‌ها و تخیلات زیادی بخشیده است. در این عالم بسیار توفنده و گذرا و همچنین شلوغ و ایضاً ماشینی و پر تزاحم، غلطیدن آدم‌های حساسی همچو من در دنیایی شخصی و بعضاً پیچیده راهی برای گریز از این پیچیدگی‌ها و شلوغی‌هاست.

شاید ایمان شما چنین نباشد و پذیرفتن آنها سخت‌ باشد ولی چنین است. واقعاً و حتماً!

کشیش پطروس از مقوله‌ای به‌نام انتظار در ادیان حرف‌ها زده بود. شاید به دلیل آن‌که من نسبت به یکی از سُفرای حضرت حجت‏(ع)‏ نزدیکی عاطفی و حسی و باطنی بیشتری داشتم و به آن شهره شده بودم. برایم از خاطرات خودش گفته بود و این‌که پس از یک عشق زمینی به سوی عشقی آسمانی، آن‌هم در دین مسیح متمایل شده بود. در مزارع زرین و تاکستان‌های زادگاهش تجلی یک پدیدة غیبی او را واداشته بود که از دهات فرار کند و به سوی تحصیل و ارمنستان کشانده شود. بعدها که به واسطة مهاجرت، همة ارمنی‌ها از مشهد به اروپا و جاهای دیگر رفتند او هم غیبش زد. البته با تفاوت‌هایی! من قسمتی از ماجراهای کودکی او را از نزدیک شنیده بودم. (این اواخر یک وقتی در تاکسی رادیو باز بود و عالمی روحانی از روی قیاس و انتباه حکایت آن چهل خانوادة یهودی را می‌گفت که در مشهد قدیم همة زیر زمین‌های خودشان را به هم متصل کرده بودند و از احوال هم خبر داشتند. منظورش حس نوع‌ دوستی و مراعات همسایه و هم کیش بود و مسلمان‌ها را به این وسیله انذار می‌داد.)

سرجمع می‌خواهم بگویم این دسته خاطرات- مثل اتحاد نیم‌بند هفت نفر دستة اُوشن بود که در عین اتحاد با هم، متفرق بودند و با این‌که کار شاقی را در درآوردن یک مجلة زپرتی انجام نمی‌دادند ادعاهای عجیب و غریبی داشتند. اینها نمی‌دانم در یک شهر پر از کور این آدم یک چشم را چرا می‌خواستند به مقام پادشاهی برسانند یا بالعکس از او هم بِرَمند!

فیه نظرٌ...!

سخن را کوتاه می‌کنم. چون گر «آواز دهل شنیدن از دور خوش است، گوش ما یکی بالکل پُر است!» برای منی که عمری در تجّرد و سایه‌ها زندگی کرده‌ بودم نه اینک سری مانده بود و نه سامانی. اما اگر چه نگفتن روحیه‌ای می‌خواهد بلند، گفتن و نوشتن هم نیمچه قریحه و لطفی می‌خواهد بلندتر...!

من در این صفحات- اگر چه کوتاه- از همة این عوالم گفته‌ام و در عین حال هیچ نگفته‌ام. تا چه از این سینه خسته به در آید!

المنّه لله که صحیفة عمر بر من حسرتی گذاشته است که از عُجبْ بگذرم و غرّه اعمالم نشوم. چه آن‌وقت‌ها که در وادی و کوهستان‌های عراق اسیر بودم و قوت لایموت‌مان نانِ ساجی بد مزه بود و چه حالا که لقمه نانی هست و الحمدالله آبرویی...! باقی بقایتان!

ارسال نظر