کاروان رفت و به جا ماند از او، خاطرهها
خیمهها، نافلهها، دغدغهها، دلهرهها
آه بر منبر نی نیز، ندیدند تو را
آفتابی تو و، این تیره دلان: شب پرهها
ای به نستوهیتان صخره فرستاده درود!
از شما میگسلد سلسله ی سیطرهها
کوخی از کنگرهی کاخ ستم بر جا نیست
باش تا مزبله سازند از این مقبرهها!
میرسد قافله ی صبح ز دروازه ی شام
میتراود سحر از روزنهی پنجرهها
کاروان ظفر از مرز خطر کرد عبور
دود اسپند به رقص آمده در مجمرهها
ما شب شعر تو را شام غریبان کردیم
میزند خیمه فقط سوگ تو در کنگرهها!
خواهش و خواری و زاری، گله و گریه و عجز
کربلای تو تهی باد از این منظرهها!
شرف و غیرت و مردانگی و عشق و گذشت
ذهن تاریخ پر است از تو و این خاطرهها
ای بسا اسوه که اسطوره از آن ساختهاند!
محکی کو که شناسد سره از ناسرهها؟!