شادىِ بى زحمت و غم اندر این بازار نیست / شادىِ صد ساله زاید مادرِ یک روزه غم : سنایى
شعر فارسى از سرآغاز پیدایش خود، با شور و نشاط و شادىْ دمساز بوده است. نخستین سروده هاى فارسى، گواه این است که شاعران، بیشتر بزمْ آراى شادى هاى با شکوه بوده اند و شعرشان سرشار از شور و سرور و سرمستى بوده است.
آشنایان با سبکهاى رایج در شعر فارسى، نیک مى دانند که در قدیمى ترین سبک شعر فارسى که به نام «سبک خراسانى» خوانده مىشود، واژگان و اشعار، بیشتر جامه اى مخمل گونه و لطیف بر تن دارند و از سادگى و آرامش و شادمانىِ آشکارى برخوردارند.
با نگاهى به شعر رودکى سمرقندى، فرّخى سیستانى و منوچهرى دامغانى، مى توان جلوه هایى از این شور و شوق به زندگى و شادمانگى را دید:
شاد زى با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
رودکى
ز آمده شادمان نباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
رودکى
نیکبخت آن کسى که داد و بخورد
شوربخت آنکه او نخورد و نداد
رودکى
امروز ما و شادى، امروز ما و رامش
در زیر هر درختى، عیشى کنیم دیگر
فرّخى
بد و نیک، هر دو ز یزدان بود
لب مرد، باید که خندان بود
فردوسى
تو دل را بجز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار
فردوسى
از او شادمانى، از اویت غم است
از اویت فزونى، از اویت کم است
فردوسى
البته باید یاد آور شد که شاعران شیوه خراسانى، خود بر دو گونه اند: برخى با نگاهى طَرَبمندانه به زندگى وشادى و لذّتهاى آن نگریسته اند، و برخى با نگاهى خردمندانه.
نمونه هایى که پیش از این آمد، به شاعرانِ اهل طربْ مربوط بود. با جستجویى اندک در میان اشعار شاعران آن دوره، خواهیم دید که از این نمونه ها، کم نیست؛ بویژه آن گاه که شاعر در مدح امیر یا وزیرى، با ذکر لحظه هاى شادمانى و خوشگذرانى به «وصف العیش» پرداخته است، بدان امید که دستِ کم به «نصف العیش»1 نائل آید و نیز اینکه: شَهدِ مکرّر بُود لذّتش افزون.
هم از این روست که فرّخىِ سیستانى، شاعر دلخوش آن دوره، در پایان همه قصاید خود، آرزومندِ دلى شاد و روزگارى پرنشاط
براى ممدوح خود است:
این مهرگان به شادى بگذار و همچنین
صد مهرگان به کام دل خویش بگذران
بهره او شادمانى باد این فرخنده عید
تا بدان شادى، دل ما نیز باشد شادمان
آفرین باد بر آن راى پسندیده کز او
شاه شاد است و سِپَه شاد و جهان آبادان
شاعران اهل طرب، معمولاً زمینه هاى نشاط و شادى را در کنار یار بودن و به فراق مبتلا نشدن، مى دانند. براى مثال، رودکى مى گوید:
هیچ شادى نیست اندر این جهان
برتر از دیدارِ روى دوستان
هیچ تلخى نیست بر دل، تلخ تر
از فراقِ دوستانِ پُر هنر
و فرّخى تنها در چنین مواردى ناله سر مى دهد که:
اى رفته، من از رفتن تو با غم و دردم
مُردم ز تو و زین قِبَل از شادى، فردم2
و در جاى دیگر مى گوید:
درِ شادمانى بُود عشق خوبان
بباید گشادن درِ شادمانى
همچنین فخرالدین اسعدگرگانى در «ویس و رامین» مى گوید:
به شادى دار دل را تا توانى
که بفزاید ز شادى زندگانى
و دیگرى:
ره بى اندهى بگزین وشادى با تن آسانى
به تیمار جهان، دل را چرا باید که بِخْسانى؟3
مى بینیم که در نگاه شاعران، شادى، نمودى کاملاً بیرونى و فرافِکن دارد و بیشتر برخاسته از لذّتهاى حسّى و براى تأمین نیازهاى کاملاً انسانى است.
در همین دوره از شعر فارسى، شاعرانى یافت مى شوند که اساساً شادى را به گونه اى دیگر مى بینند و با عینک خِرد به آن مى نگرند. برخى نیز همچون رودکى در بخشى از زندگى خود، به دیده اهل طرب به شادمانىِ زندگى مى نگرند و در بخشى دیگر (بیشتر در اواخر عمر) به دیده اهل خرد. رودکى در ابیات زیر، با وقارى کاملاً بخردانه مى گوید:
چهار چیز هر آزاده را زِ غم بخرد
تنِ درست و خوىِ نیک و نامِ نیک و خِرَد
هر آنکه ایزدش این هر چهار روزى کرد
سِزد که شاد زِیدَ شادمان و غم نخورد
رودکى در اواخر عمر، نیکْ دریافته بود که زندگى، نمى تواند سراسر با شادى و سرورْ همراه باشد و حضور ناملایمات در عرصه زندگى، نه تنها گریزناپذیر، که براى مفهوم بخشیدن به شادى ها، عبرت آفرین است:
خداىِ عرش، جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم، شادان و گه بُوَد ناشاد
همچنین شهید بلخى، شاعرِ همدوره رودکى، معتقد است که خردمندِ واقعى، با وجود این همه موجبات غم که در عالَم مهیّاست، دیگر مجال شادى ندارد:
اگر غم را چو آتش دود بودى
جهان تاریک بودى جادوانه
در این گیتى سراسر گر بگردى
خردمندى نیابى شادمانه
خردمندانه ترین سخنان در باب شادى، از آنِ ناصر خسرو است که غم و شادىِ این جهانى را ناپایدار و غیر قابل اعتماد مى داند و تنها تحصیل دانش را موجب شادکامى مى بیند:
از پسِ دنیا نرود مردِ دین
جز که به دانش نبود شادکام
چو نیک و بدش نیست باقى، چه باشى
به نیک و بدش، غمگِن و شادمانه؟
این جهانْ خواب است خواب، اى پورِ باب
شاد چون باشى بدین آشفته خواب؟
بر آنچه دارى در دست، شادمانه مباش
وز آنچه از کف تو رفت، از آن دریغ مخور
و شاعر دیگرى در این باب چنین سروده است:
غم و شادى که به یک لحظه دگرگون گردد
چه غم ار باشد و گر زانکه نباشد، چه غم است؟
نشاط اصفهانى
شاعرانِ دوره پس از سبک خراسانى، که اصطلاحاً به شاعران «سبک عراقى» شهرت دارند، کاملاً از زاویه اى دیگر به مفهوم شادمانى نگریسته اند و بر خلاف شاعران گذشته که برون گرا بودند، روحیه اى کاملاً درون گرا داشته اند و به دنبال مفاهیم نشاط و سرور در درونِ جان آدمیان بوده اند.
برخى از این شاعران، با برداشتى عارفانه به سراغ شادمانى رفته اند و شادى حاصل از وصال معنوى محبوب را بسى برتر از لذّتهاى جسمانى دیده اند. درحالات و سخنانى که از شیخ ابوسعید ابوالخیر نقل کرده اند، فراوان دیده مى شود که وى سعى داشته تا به انبساط و نشاط درونىِ خویش، به گونه هاى مختلف، جلوه اى بیرونى دهد و در گفتار و رفتار، هویدا سازد.
اساساً عارفان معتقد بودند که این شادى ها و غمهاى بیرونى، اگر با این دید پذیرفته شوند که همگى از جانب خداوند و محبوب ازلى هستند، دیگر مفهومى واسطه اى خواهند داشت و پناه بردن به شادى و گریز از غم، کارى نابخردانه است:
شادى طلبان از غم جانان بگریزند
من شادىِ جان جز غمِ جانان نشناسم
منسوب به حلاّج
غم و شادى برِ عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده، شادىِ آن کاین غم از اوست
زخم خونینم اگر بِهْ نشود بِهْ باشد
خُنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست
سعدى
ادیب نیشابورى، شاعر چند دهه گذشته، این برداشت را چنین به نیکى سروده است:
شادىْ آن شادى است کز جان رویدت
تا درون از هر ملالى شویَدَت
ور نه آن شادى که از سیم و زر است
آتشى دان کآخرش خاکستر است
شاعران عارف، عموماً دریافتِ غم را به منزله مقام و درجه اى از تجربه هاى عرفانى مى دانستند و گاه، شادى هاى فراوانى را فداى چنین غمى مى کردند و «شِحنه غم» را پیشروِ شادى ها مى دیدند و غم را به مادرى مانند مى کردند که شادىِ صد ساله مى زاید:
شادىِ بى زحمت و غم اندر این بازار نیست
شادىِ صد ساله زاید مادرِ یک روزه غم
سنایى
که را دیدى تو اندر جمله عالم
که یکدم شادمانى یافت بى غم
شیخ محمود شبسترى
در سفرى کان رهِ آزادى است
شحنه غم، پیشروِ شادى است
نظامى
همچنین حافظ شیرازى با نگاهِ ویژه خود، گاه در جستجوى شادمانى بوده است؛ اگر چه دست یافتن بدان را کارى بس دشوار و جانسوز مى دانسته است:
که این منزلِ درد و جاى غم است
در این دامگه، شادمانى کم است
گفتم هواى میکده غم مى بَرَد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلى شادمان کنند
این مضامین را در سرتاسر آثار سنایى، عطار، فخرالدین عراقى، جامى و... به تکرار مى توان دید و از شادى هاى عارفانه این شاعران، بهره برد؛ امّا شاید به جرئت بتوان گفت که در میان این شاعران، جلال الدین محمد بلخى، معروف به مولانا، بیش از همه، نکته هاى نغز و شنیدنى درباره شادى هاى عارفانه بیان کرده است:
اى گروه مؤمنان، شادى کنید
همچو سرور و سوسن، آزادى کنید
مولانا اساساً محدوده شادى حسّى و شادى عقلى را جدا مى کند و جایگاه هریک را مشخّص مى سازد.
وى در دفتر چهارم «مثنوى»، پس از مقایسه اى میان ویژگى هاى اهل آن عالم و این عالم، به صراحت مى گوید که شادىِ عقلى از آنجا که میوه آن جهان است، پژمرده مى گردد و هیچ گاه به اندوه تبدیل نمى شود؛ امّا شادى حسى (که جایگاهش حسّ و مادّه و جسم انسان است)، در نهایتْ به پایان مى رسد:
اهل این عالم چو آن عالم زبَر
تا ابد در عهد و پیمان مستمر
کى شود پژمرده میوه ى آن جهان
شادىِ عقلى نگردد اندُهان
به اعتقاد او، شادى هاى دنیایى، همچون خودِ دنیا دوامى ندارد و همواره قرین غم خواهد بود؛ از این روست که:
شادى بى غم در این بازار نیست
گنج بى مار و گُلِ بى خار نیست
راه لذّت از درون است نَز برون
ابلهى دان جُستن از قصر و حصون
باغ ها و میوه ها اندر دل است
عکس لطف آن بر این آب و گل است
مولانا در تشبیهى زیبا، شادى هاى برخاسته از دلخوشى این جهان را از آن رو که ناشى از تلاش انسان براى هماهنگى با عوامل بیرونِ زندگى است، زودگذر مى بیند و معتقد است که اگر انسان از درون خود به هماهنگى و آرامش برسد، نتیجه این هماهنگى با خود، نشاطى دیرپا به ارمغان خواهد آورد:
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگورى نخورده، باده شان هم خونِ خویش
ساعتى میزانِ آنى، ساعتى موزون این
بعد از این میزانِ خود شو تا شوى موزون خویش
اگر شاعران دوره هاى گذشته غمْ گریز بودند، مولوى نیز به شدّت غم ستیز است؛ امّا ستیزه جویى او با غم، از آن روست که غم، غمگینان را به پناهِ افیون مى برد. به گفته او، آنان تا آنجا پیش مى روند که در خمارِ باده وافیون، شادى هاى کاذب مى آفرینند. مولانا هیچ گاه چنین پناهگاه هاى بى اعتبارى را بر نمى تابد و اساساً نیازى به آنها نمى بیند:
باده، غمگینان خورند و ما ز مِى خوشدل تریم
رو به محبوسان غم دِه ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمى کو گِرد ما گردید، شد در خون خویش
باده گلگونه است بر رخسار بیمارانِ غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
بنابراین، انسان بدون عشق، سرشار از غم و گریه است واز زندگى به معناى ناب آن، بهره اى ندارد. آنچه شادى و زندگى مى آفریند، عشقِ پاک است. مولانا این تجربه شخصى خویش را چنین عمومیّت مى بخشد:
مرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
از توام اى شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو، گلشن خندنده شدم
در جاى دیگر، خود را فرزند شادى و از نژاد نشاط معرّفى مى کند: «من فرح بن فرح بن فرحم» و بر آن است که:
مرا عهدى است با شادى که شادى آنِ من باشد
مرا قولى است با جانان که جانان، جانِ من باشد
ما معمولاً مفهوم شادى را در آثار و سرسبزى طبیعت مى بینیم. مولانا خدا را همچون بهارى مى بیند که نشانش سرسبزى و نشاط روح و روان آدمى است. به همین جهت، خداوند را در مناظر زیبا بیشتر مى یابد و طبیعت راخنده خدا مى داند.
برخى از شاعران عارف نیز براى اینکه مبادا از بساط رنگانگ محبوب، تنها دست به کالاى شادى دراز کرده باشند وارمغان غمِ دوست را نپذیرفته باشند، خود را بیشتر طالب غمِ فراق معرّفى کرده اند تا شادى وصال:
لذّت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو شادى طلبیم
حافظ شیرازى
همچنین برخى شاعران به این مضمون پرداخته اند که ممکن است عاشق از فرط وصال، دچار غم گردد یا با مرگ، روبه رو شود و به جاى «غم مردگى» دچار «شادىْ مرگ» شود:
مگو از زخم شمشیرت زجان بى برگ گردیدم
مرا تیغت نکُشت، از شوق، شادىْ مرگ گردیدم
طاهر وحید
افزون بر برداشت عرفانى، برخى از شاعران، در باب شادى، برداشت هاى اخلاقىِ نیکویى داشته اند؛ براى نمونه، سعدى مى گوید که شادى هاى خود را در برابر غمهاى دیگران به رخ نکشید؛ چرا که:
اى دوست، بر جنازه دشمن چو بگذرى
شادى مکن که بر تو همین ماجرا بُود
غم و شادمانى نمانَد، ولیک
جزاى عمل مانَد و نام نیک
سعدى، گاه با نگاهى واقع بینانه تر، داشتنِ روحیه شادمان (وزدودنِ غمهاى گذشته و آینده به یارى آن) راتوصیه مى کند:
رفع غمِ دل نمى توان کرد
الا به امید شادمانى
برو شادى کن اى یار دل افروز
غم فردا نشاید خوردن امروز
و یا صائب تبریزى به این نکته توجّه داده است که شاد ساختن همه مردم، امرى ناممکن است و تنها دلِ برخى را از خود شاد و راضى نگاه داشتن، کافى است؛ مهم این است که موجب رنج دیگران نشویم:
خاطرى چند اگر از تو بُود شاد، بس است
زندگانى به مراد همه کس نتوان کرد
روىِ شکفته اى که دلى وا شود از او
صائب، به صد هزار گلستان برابر است
نیز توصیه مى کند که شادى و شیرینى، گاه ذائقه تلخ و غمگین شده انسان را تسکین نمى دهد و مقدمات این شادى را باید به گونه اى دیگر فراهم آورد:
به شوربختى، از آن دل نهاده ام که نمک
براى تلخى بادام، بهتر از قند است
نزدیک به چنین مضمون هایى را در اشعار
دیگر سخنوران نیز مى توان دید:
شادى ندارد آنکه ندارد به دل غمى
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمى
استاد جلال همایى
شادم من غمدیده به جور و ستم او
خو کرده غم او به من و من به غم او
وحیدى قمى
شادم به رضاى تو اگر وصل و اگر هجر
کآمیخته باعشق نخواهم هوسى را
وقار شیرازى
در برخى از اشعار، شاعران از عواقب و نتایج تلخِ شادى هاى خود، شکوه سرداده اند. وحشى بافقى مى گوید که براى شنیدن مژده وصل محبوب، شبها بى تاب است و راحت و آرامش و خواب خود را (بر اثر این شادى) از دست داده است:
مژده وصل توام ساخته بى تاب امشب
نیست از شادى دیدار، مرا خواب امشب
و ادیب صابر مى گوید:
از آن گهى که قدم در جهان نهادستم
در این جهان، قدمِ شادمانه ننهادم
مرحوم مهرداد اَوستا نیز از اینکه به جهت برگزیدن محبّت محبوب، به جاى بهره ورى از شادى ها، دچار غم شده، چنین شِکوه سر داده است:
مرا نصیبْ غم آمد به شادى همه عالم
چرا که از همه عالم، محبّت تو گزیدم
منبع:
محمد رضا مستجاب، گاهنامه زندگی