دنبالش راه میافتم. از راهرو که میگذرد، قدمهایش را تندتر میکند. من هم تند میکنم تا به او برسم. میفهمد که پشت سرش هستم. با فریاد میگوید:« چرا دنبالم میای؟ میخوای بهم دوا بدی؟ » و یک دفعه به عقب برمیگردد و خشمگین توی صورتم نگاه میکند. تعادل ندارد. آستین خالیاش از حرکتی که رو به عقب میکند، محکم و به سرعت توی صورتم میخورد.
انگار که سیلی زده باشد به من. نزده بود، هیچ وقت. میگفت:« تو گلی. گل را که نمی شود زد!» می خندیدم و میگفتم:« تو مردی ! یک وقت عصبانی میشی، میزنی.»
میبینم که چشمهایش تر میشود، میفهمد که زنی را زده است، بی آن که خواسته باشد. حافظهاش تنها به جوانمردی مهلت داده است. حسرت به دل ماندهام که صدایم بزند؛ به مهربانی یا به خشم، برایم فرقی نمیکند. فقط یک بار دیگر بگوید مریم. بگوید سعید. همین. اما صدایمان نمیزند. فقط سرش را پایین میاندازد و به دیوار راهروی آسایشگاه تکیه میدهد.
داستان ادامه دارد ... .
بر گرفته از کتاب « پلاک بیسر » مجموعه داستان دفاع مقدس، کاری از دفتر مطالعات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری استان قم