«هلی کوپتر سه چهار کیلومتر عقبتر بود. شهدا را جمع کردن بودن اونجا، با هلی کوپتر میفرستادن عقب. خط رو همون صبح گرفته بودیم. کمک کردن نشستم. ناصر داد زد: دستش! حسن گفت: گذاشتم توی دستش! یادم نمیآد کی. فقط همین حرف حسن یادم هست. دقیق هم یادم هست. هلی کوپتر پر ازجنازه بود. کشوندنم بالا. انگار همون جا هم کارهایی روی دستم انجام دادن. یادم نیست. صدای هلی کوپتر، این که کسی فریاد میزد: این یکی زندهست، فقط از حال رفته. سُر خوردنتخت توی راهرویی که هر دو طرفش خوابیده بودن. از توی اتاق یکی داد میزد: دارم میسوزم دکتر! فقط همین تکه پارهها یادم هست. به هوش که اومدم دستم باند پیچی بود. میگفتن دو تا عمل روش کردن. اول نفهمیدم چه شده، یک دفعه متوجّه شدم! به دستم نگاه کردم. کوچکتر شده بود! سرش هم چیزی نبود! با این که پانسمان هم شده بود ولی معلوم بود. پرسیدم: پس دستم کو؟
پرستار خونسرد گفت :« قطع شده!» داد زدم:« همراهم بود!»
پرستار صداش رو بلند کرد: « آقا آروم باشید، مریضهای دیگه ....»
داستان ادامه دارد ... .
بر گرفته از کتاب « پلاک بیسر » مجموعه داستان دفاع مقدس، کاری از دفتر مطالعات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری استان قم