امروز هم مثل روزهای پیش، مرد دوباره آمده است و نشسته است روی پله جلوی خانهای که مشرف است به کوچۀ بنبست، «بنبست امید» که حالا شده است « بنبست شهید ... » و منتظر بیرون آمدن دخترک از کوچه است.
این شاید آخرین باری باشد که مرد میتواند صبح اول صبح بیاید و روی پله مقابل این خانه بنشیند. دیروز، همین که صاحب خانه در را باز کرد و بار دیگر مرد را جلوی خانهاش دید ابرو در هم کشید و چشم دوخت در نگاه نگران مرد.
- معلوم هست هر روز اینجا چی می خوای شما؟ جلوی در خونۀ مردم؟!
مرد هم مثل روزهای پیش همانطور فقط نگاهش کرد. صاحب خانه آمد بیرون، در را محکم کوبید به هم و صاف ایستاد مقابل مرد.
- خوش ندارم دیگه اینجا ببینمت. ما توی این محل آبرو داریم آقا!
بعد هم روی از مرد گرفت و راهش را کشید و رفت. و حالا مرد میبایست پیش از بیرون آمدن صاحب خانه، دخترک را میدید و همه چیز را به او میگفت.
داستان ادامه دارد ... .
بر گرفته از کتاب « پلاک بیسر » مجموعه داستان دفاع مقدس، کاری از دفتر مطالعات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری استان قم