زنم میرود و تشت لباسها را از حمام میآورد توی آشپرخانه و میگذارد روی ترازو. با دو انگشت، این طرف و آن طرف تشت را نگه میدارد تا نیفتد و از بین دستها به عقربه نگاه میکند. لباسها را یکی یکی داخل ماشین لباس شویی میگذارد؛ جیب شلوارها را بیرون میآورد و آستین و یقۀ پیراهنها را هم مرتب میکند و میگذارد داخل ماشین، انگار که بخواهد آنها را در کمد لباس بچیند تا بالا، روی هم. میرود سر چوب رختی کنار در، یقۀ لباسهایم را نگاه میکند و چندتایی از آن را بر میدارد، مانتوی قهوهای خودش را هم میآورد و توی تشت میریزد. تشت را روی ترازو میگذارد. با این که هیچ وقت اشتباه نمیکند و میداند هفت کیلو، چه اندازه لباس میکند، ولی وسواس امانش را میبرد و این که اگر لباسها به اندازه نباشد، هرگز تاب تقاتق دیوانهوار ماشین را ندارد که ده دقیقه آخر شروع میشود، مهیب و رعدآسا. همیشه سرم غر میزند که چرا به نمایندگیاش زنگ نمیزنم بیایند.
« تو هم هیچی نگفتی؟»
داستان ادامه دارد ... .
بر گرفته از کتاب « پلاک بیسر » مجموعه داستان دفاع مقدس، کاری از دفتر مطالعات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری استان قم