مرد به سختی نفس میکشد. پرستار کپسول اکسیژن را کنار تخت میگذارد و میرود. پنجرۀ کنار مرد بسته است. حیاط از لابهلای پردۀ عمودی پنجره پیداست. دوربین جنازهای را که دارند به سمت آمبولانس میبرند نشان میدهد. پسر بچهای کنار برانکارد زل زده است به جنازه. مرد میانسالی نزدیک میآید. دست پسربچه را میگیرد و دنبال جنازه راه میافتد.
- ببینم مگر فلکه را دور میزدیم، جلوی مسجدشان پلاکارد نزده بودند که میلاد حضرت عباس (ع) و چه میدانم، که گازش را گرفتیم و رفتیم؟ بیا، این هم به قول خودشان شب میلاد دو تا گل و بلبل نشان نمیدهند آدم دلش باز شود. هی میروند بیمارستان ساسان گزارش میگیرند از آن چهار تا مریض بیچارۀ دم مرگ که چه؟ اصلاً چه ربطی دارد؛ دارد؟
مرد روی مبل جابهجا میشود. زل میزند به زن که لابهلای لباسهای رنگ و وارنگش گم شده است. مرد نگاهش را برمیگرداند سمت تلویزیون.
داستان ادامه دارد ... .
بر گرفته از کتاب « پلاک بیسر » مجموعه داستان دفاع مقدس، کاری از دفتر مطالعات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری استان قم