صدای قدمهای بلندت را که توی اتاق پیچیده میشنوم. چشم باز میکنم. فضای سرد اتاق خالی است. ملافه را میکشم روی صورتم. چشمهایم میسوزد. صدای قدمهایت از لابهلای امواج میآید. صدا بلندتر میشود. بلندتر از امواج. ملافه را از روی سرم میکشم. مقابلم ایستادهای. شانههایت توی پیراهن مشکی آب رفتهاند. چشمهای میشیات را به من دوختهای. یک لکّه نمیدانم از کجا آمده نشسته روی صورتت. دستم را بلند میکنم. حرارت نفسهایت، انگشتانم را گرم می کند.
داستان ادامه دارد ... .
بر گرفته از کتاب « پلاک بیسر » مجموعه داستان دفاع مقدس، کاری از دفتر مطالعات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری استان قم