باور کنید

باور کنید
نویسنده: علی مهر
شنبه ۰۵ آبان ۱۳۹۷ - ۱۰:۴۷
کد خبر :  ۲۹۹۸۷

من فقط گفتم: خب!

گفتم: خب، پس ...

نه، «پس» هم نگفتم. فقط گفتم: خب! همین. قرارمان همین بود. منوّر که می زدند، آب می‌شد مثل آینه. حتی جهیدن پشه‌های روی آب را هم می‌شد دید. آب، نور منوّرها را برمی‌گرداند. گفته بودم به همه. شرط کرده بودم باهاشان. نمی‌شد که به خاطر دو نفر همه را به کشتن بدهیم.

زحمات چند ماهه را به هدر بدهیم. نه فقط ما، چند لشکر، صبح تا شب کارمان شده بود جزر و مد شط را اندازه بگیریم. با آن دستگاه‌های عجیب؛ بعضی هایشان شبیه دوربین بودند، بعضی هایشان مثل... مثل... چه می‌دانم امروزی‌ها می‌گویند پارکومتر.

 

داستان ادامه دارد ... .

 

بر گرفته از کتاب « پلاک بی‌سر » مجموعه داستان دفاع مقدس، کاری از دفتر مطالعات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری استان قم

ارسال نظر