تابستان سال 1364 شب عملیات عاشورای دو تو گرماگرم درگیری متوجه دوستم علی مهدوی شدم که تیر خورده بود به چشمش و خون صورتش را گرفته بود. علی خیلی اهل مزاح و شوخی بود و در هر فرصتی دنبال خنداندن دوستان بود و به قول بچهها کمپوت روحیه داشت.
رفتم بالای سر علی، جایی را نمیدید، داد میزد: کور شدم! ....
به شوخی گفتم: چشمت کور! نمیآمدی جبهه!
خنده و گریه علی قاطی شد و کمی روحیه گرفت.
به هر زحمتی بود بلندش کردم و کشان کشان او را به عقب بردم.
چند ماه بعد، یعنی زمستان 1364 در عملیات والفجر 8 من هم از ناحیهی چشم مجروح شدم و یک چشمم را از دست دادم. علی آمد بیمارستان بالای سرم و گفت : کور شدی؟! چشمت کور! نمی رفتی جبهه!
برگرفته از کتاب آخرین حلقهی رزم جلد دوم خاطرات برگزیده اولین جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس استان قم، ناشر حوزه هنری استان قم