علی دانش پژوه، هم در مدرسه و هم در خانه معلم بود. آن موقع مسئولیت توزیع کالاهای تعاونی بین نیازمندان محل را بر عهده داشت. او بین درخواست کنندهها قرعه میکشید و کالاها را به دست آنان میرساند. درست همان وقت، یخچال منزل ما هم سوخت. به او گفتم: داداش! یکی از این یخچالها را به ما بده!
خیلی ناراحت شد. گفت: این حق مردم است. فردای قیامت چگونه جواب بدهم؟!
بعد از شهادتش مقداری از سیب زمینیهایی که خودمان کاشته بودیم را بردم و به فرزندان برادر شهیدم تقدیم کردم.
شب خودش آمد به خوابم و گفت: آیا همسرت راضی بود این سیب زمینیها را به فرزندانم بدهی؟ این پول را بگیر و به او بده!
به منزل مادرم رفتم. دیدم او هم همین خواب را دیده است .
برگرفته از کتاب آخرین حلقهی رزم جلد دوم خاطرات برگزیده اولین جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس استان قم، ناشر حوزه هنری استان قم