تابستان سال 1361 همسرم به جبهه رفت. ماه مبارک رمضان بود و آن روز ظهر تازه از مسجد برگشته بودم که اخبار ساعت 14 رادیو خبر از آغاز عملیات رمضان داد. تشنگی ماه مبارک رمضان در گرمای تابستان را از یاد بوده بودم. نشستم و به رادیو گوش سپردم. کمی بعد، صدای زنگ تلفن به گوش رسید. صدای نحیف همسرم را شناختم که میگفت مجروح شده و به بیمارستانی در اصفهان منتقل شده است.
بی معطلی راه افتادم و خودم را از خرم آباد به اصفهان رساندم. دلم هزار راه رفته بود. بیمارستان بسیار شلوغ بود. از هر اتاقی صدای آن و ناله مجروحان به گوش میرسید. بالاخره همسرم را پیدا کردم.
از دیدن من خوشحال شد. دو ترکش به سرش خورده بود و تیری هم به زانویش. ساعتی دیگر، نوبت عمل او شد. میخواستند تیر را از پایش خارج کنند. ظرفیت اتاق عمل تکمیل بود. قرارشد همان جا عمل را انجام دهند. حتی وسایل بیهوشی هم در کار نبود.
مرا از اتاق بیرون کردند. همسرم بالشت را در دهان فشار می داد تا درد عمل را تحمل کند. از بیرون نگاهی به داخل اتاق انداختم. او مظلومانه درد می کشید، حتی یک آخ هم نگفت تا عمل با موفقیت به اتمام رسید. بعد از مدتی یکی از ترکشها را نیز از سرش خارج کردند، اما ترکش دیگر، یادگار جنگ است که بعد از سه دهه، هنوز در سر او جا دارد!
برگرفته از کتاب آخرین حلقهی رزم جلد دوم خاطرات برگزیده اولین جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس استان قم، ناشر حوزه هنری استان قم