سپیده دم

سپیده دم
نمایشنامه با موضوع انقلاب اسلامی
چهارشنبه ۰۹ آبان ۱۳۹۷ - ۰۹:۰۴
کد خبر :  ۳۰۱۰۵

سپیده‌‏دم

[نمایشنامه در یک پرده]

حسین فدایی‏‌حسین

 

 


 

سرشناسنامه

عنوان و پدیدآور

مشخصات نشر

مشخصات ظاهری

شابک

فهرست‌نویسی

موضوع اول

موضوع دوم

شناسه افزوده

رده‌بندی کنگره

رده‌بندی دیویی

 

 

فدایی‏‌حسین. حسین، 1345-

سپیده‌‏دم: نمایشنامه در یک پرده/ حسین فدایی‏‌حسین.

قم، حوزه هنری استان قم، 1390.

120ص.

35000 ریال 978-600-92153-9-3

فیپا

نمایشنامه فارسی ـ قرن14

انقلاب اسلامی ـ نمایشنامه.

سازمان تبلیغات اسلامی. حوزه هنری (استان قم).

8076 PIR

62/ 2 ف 8

 

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سپیده‏‌دم

نمایشنامه در یک پرده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  • نویسنده: حسین فدایی‌‏حسین
  • ناشر: حوزه هنری استان قم
  • طرح جلد: محمدجواد سیدابراهیمی
  • صفحه‌آرایی: مهاجر
  • پیگیری امور چاپ: مهدی اطاعتگر
  • نوبت چاپ: اوّل/ زمستان1390
  • شمارگان: 1100
  • قیمت: 3500 تومان
  • شابک: 3-9-92153-600-978

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هرگونه استفاده منوط به اجازه کتبی است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  • نشانی قم، صفائیه، کوچه 23، پلاک 8
  • تلفن/ فکس 37747700-025 www.artqom.ir

 

 

 

اشخاص

سرهنگ ایرج مشتاق

منیژه (همسر سرهنگ)

سارا (دختر ایرج و منیژه)

دکتر اردلان (همسر سارا)

سرگرد شایسته

کاوه شکیب

سرباز اول

سرباز دوم

 

 

 

 

[سرسرای یک خانه‌ی ویلایی، آذرماه 1357.

درِ چوبی بزرگ و دولنگه‌ای سمت چپ انتهای صحنه دیده می‌شود که ورودی خانه است. از جلوی در ورودی، سکویی به‌عرض دومتر و به ارتفاع سه پله، سرتاسر انتهای صحنه را طی کرده و به دری دیگر در سمت راست منتهی می‌شود. درِ سمت راست که به آشپزخانه باز می‌شود، به‌دلیل قرار گرفتن در پشت یک ردیف پله، چندان در دید نیست.

پله‌های مذکور از منتهی‌الیه سمت راست صحنه آغاز شده و با قوسی ملایم، به بالکن سرسرا می‌رسد؛ جایی‌که با نرده‌های نه‌چندان بلند چوبی پوشیده شده است. روی بالکن، به‌فاصله‌ی دومتر از آخرین پله، درِ کوچکی مربوط به اتاق بالاخانه دیده می‌شود که درحال حاضر، نیمه‌باز است.

جایی درست در مرکز صحنه، یک میز غذاخوری چوبی منبت‌کاری شده قرار دارد. روی میز، قاب عکسی پشت به‌ما دیده می‌شود و دوطرف قاب عکس نیز دو شمعدان نقره‌ایِ روشن قرار دارد که در آغاز نمایش، نور صحنه را تأمین می‌کند.

در تاریک و روشن صحنه، متوجه حضور زنی (منیژه)- باحدود پنجاه‌سال سن- می‌شویم که رو به‌ما و رو به قاب عکس نشسته و بی‌هیچ حرکتی، آوایی شبیه لالایی را زمزمه می‌کند. موسیقی صحنه نیز با وی همراهی می‌کند.

هم‌زمان با جای‌گیر شدن تماشاگران، درحالی‌که نور، بسیار آرام و نامحسوس صحنه را روشن می‌کند، سرهنگ مشتاق، مردی در آستانه‌ی شصت‌سالگی، از اتاق بالاخانه خارج می‌شود و باخود چمدان سفری را بیرون می‌آورد. از همان بالا نگاهی به میز، قاب عکس روی آن و زن (منیژه) می‌اندازد. درِ اتاق را قفل کرده و چمدان را از پله‌ها پایین می‌آورد. پایین پله‌ها لحظه‌ای می‌ایستد و باردیگر میز، قاب عکس روی آن و منیژه را نگاه می‌کند و سپس چمدان را به‌سمت درِ ورودی سالن حمل می‌کند. تازه این‌جاست که متوجه می‌شویم چند ساک و چمدان دیگر هم کنار در ورودی قرار دارد. سرهنگ چمدان را کنار بقیه گذاشته، لباسش را مرتب کرده و درحالی‌که خیره به منیژه نگاه می‌کند، آرام به‌سمت میز می‌رود.]

مشتاق

امیدوارم چیزی رو جا نذاشته باشیم.

منیژه

[همان‌طور خیره به عکس] به‌جز این قاب عکس و شمعدون‌های نقره!

مشتاق

اگه زودتر مراسمت رو تموم کنی، یه‌جایی جاشون می‌دم.

منیژه

لازم نیست. می‌خوام توی مدتی که نیستیم، همین‌طور این‌جا بمونن.

مشتاق

معلوم نیست سفرمون چقدر طول بکشه.

منیژه

بالاخره که برمی‌گردیم. سارا اینا هم که هستن. خونه خالی نمی‌مونه.

[سرهنگ شانه بالا می‌اندازد و قصد رفتن دارد.]

کارهات تموم نشد؟

مشتاق

چرا. فقط خرت و پرت‌هام مونده که باید بذارم توی کیف دستیم.

منیژه

یه دقیقه بشین ایرج.

[سرهنگ، انگار که مقید به اطاعت باشد، سمت چپ میز می‌نشیند.]

یه‌جورایی دلم شور می‌زنه!

مشتاق

طبیعی‌یه؛ حس سفر دلشوره میاره.

منیژه

فکر می‌کنم اون راضی به این‌کار نیست.

مشتاق

چرا باید راضی نباشه؟

منیژه

وقتی بریم حسابی تنها می‌شه!

مشتاق

تنها؟! [پوزخند می‌زند.] دست بردار منیژه. اون سال‌هاست که...

[منیژه یک‌باره نگاهش را از قاب عکس می‌گیرد و به سرهنگ خیره می‌شود.

سرهنگ حرفش را عوض می‌کند.]

... ببین، مگه خودت نگفتی سارا اینا هستن، خونه خالی نمی‌مونه؟ خب اونم تنها نیست.

منیژه

می‌ترسم اون‌جا دلم طاقت نیاره.

مشتاق

همین‌که اوضاع آروم بشه، بهت قول می‌دم برگردیم. حالا هم بهتره پاشیم به کارهامون برسیم.

[قصد برخاستن دارد.]

منیژه

سارا داره کیک رو آماده می‌کنه. یه‌کم بشینی آورده.

مشتاق

نمی‌شد این برنامه رو یکی دوشب زودتر برگزار کنی؟ درست گذاشتی شبی که داریم می‌ریم!

منیژه

تو که می‌دونستی برنامه داریم؛ چرا واسه امشب بلیط گرفتی؟

مشتاق

چی بگم!

منیژه

نمی‌دونستی، درسته؟

مشتاق

چی رو؟

منیژه

تو همیشه تولد پسرمون رو یادت می‌ره.

مشتاق

موضوع این نیست. اوضاع مملکت خرابه. همه دارن جمع می‌کنن و می‌رن. پروازها هم محدود شدن. اگه امشب نمی‌رفتیم، معلوم نبود دیگه کی به‌مون راه می‌دادن.

منیژه

همیشه یه توجیهی واسه کارهات داری، اما من که می‌دونم چی توی دلت می‌گذره. تو هیچ‌وقت احساس من رو نسبت به پسرمون درک نکردی.

مشتاق

باز شروع نکن منیژه.

منیژه

می‌دونم که کارهام برات بی‌معنی‌یه. این‌رو بارها بهم گفتی: یعنی چی که واسه‌ی یه بچه‌ی مرده، هرسال مراسم تولد می‌گیری؟

مشتاق

بس کن منیژه.

منیژه

اما من فکر نمی‌کنم اون مرده. سیاوش هنوز واسه‌ی من زنده‌اس. اون هنوز توی این خونه نفس می‌کشه. من حضورش رو حس می‌کنم.

مشتاق

دست از این فکر و خیال‌ها بردار. فردا که سپیده بزنه ما از این مملکت رفتیم. مطمئنم یه مدت از این محیط دور بشی برات خوبه.

منیژه

تو هدفت از رفتن همینه. می‌خوای من رو از پسرمون دور کنی. ولی من هرجا برم، سیاوش باهام هست. همین‌طور که توی این هفده‌سال بوده.

مشتاق

بسیارخب؛ حالا اجازه می‌دی من به کارهام برسم.

[باردیگر قصد رفتن دارد.]

 

نمایشنامه ادامه دارد

ارسال نظر