مثل سوسوی فانوس آویخته

مثل سوسوی فانوس آویخته
مجموعه نمایشنامه با موضوع مقاومت
چهارشنبه ۰۹ آبان ۱۳۹۷ - ۰۹:۱۹
کد خبر :  ۳۰۱۰۷

مثل سوسوی فانوس آویخته

[مجموعه نمایشنامه/ دفتر6]

محمّدرضا کوهستانی

 

 

به‏‌مناسبت سیزدهمین جشن‏واره‏‌ی سراسری تئاتر مقاومت (انقلاب ـ دفاع مقدس)

 آبان و آذر 1390

 


 

سرشناسنامه

عنوان و پدیدآور

 

مشخصات نشر

مشخصات ظاهری

شابک

فهرست‌نویسی

موضوع

موضوع

شناسه افزوده

شناسه افزوده

رده‌بندی کنگره

رده‌بندی دیویی

 

 

کوهستانی. محمدرضا، 1343-

مثل سوسوی فانوس آویخته: مجموعه نمایشنامه، دفتر6/ محمدرضا کوهستانی، [برای] حوزه هنری استان قم.

قم حوزه هنری استان قم، 1390.

88ص.

35000 ریال 978-600-92153-8-6

فیپا

نمایشنامه فارسی- قرن14 - مجموعه‌‏ها

جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 -- نمایشنامه.

سازمان تبلیغات اسلامی. حوزه هنری استان قم. مجموعه نمایشنامه، دفتر6

سازمان تبلیغات اسلامی. حوزه هنری (استان قم).

4م 9ک/ 8031 PIR

62/ 2th8

        

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مثل سوسوی فانوس آویخته

مجموعه نمایشنامه/ دفتر6

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  • نویسنده: محمدرضا کوهستانی
  • ناشر: حوزه هنری استان قم
  • طرح جلد: فریبا شادیان
  • صفحه‌آرایی: مهاجر
  • پیگیری امور چاپ: مهدی اطاعتگر
  • نوبت چاپ: اوّل/ پاییز1390
  • شمارگان: 1100
  • قیمت: 3500 تومان
  • شابک: 6-8-92153-600-978

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هرگونه استفاده منوط به اجازه کتبی است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  • نشانی قم، صفائیه، کوچه 23، پلاک 30
  • تلفن/ فکس 37747700-025 www.artqom.ir

 

 

 

قصه شبنمی که چشم می‏بست و آغوش می‏گشود. 7

مثل سوسوی فانوس آویخته. 43

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

برای حسین فدایی‏‌حسین

که آموزگاری متواضع

و همراهی همیشگی است

 

 

 

 

قصّه‌شبنمی‌که

‌چشم‌می‌بست‌و‌آغوش‌می‌گشود

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

 

 

آدم‏ها

ـ مرتضی

ـ زینت (نامزد مرتضی)

ـ رعنا (همسر مالک «دوست مرتضی»)

ـ شبنم (دختر رعنا و مالک)

 

 

 

 

[صحنه تاریک است، کم‌کم صدای توپ و تانک و تیراندازی بر سکوت صحنه چیره می‌شود. دقیقه‌ای که می‌گذرد صحنه کم‌کم روشن می‌شود. خاک ریز [سنگر یا پناهگاهی] است در دل یک خانه و یا خانه‌ای است درمیان یک خاکریز. آن‌چه دیده می‌شود اشیای یک خانه است که قسمتی از هر کدام در خاک محبوس شده‌اند، گویی در و دیوار و اشیای یک خانه از داخل یک خاکریز تا نیمه بیرون آورده شده‌اند و نیم دیگرشان هنوز زیر خاک‌ها و در دل دیواره‌ی خاکریز مدفون است. شبنم در جایی شبیه پاگرد پله‌ها و یا ارتفاعی سکّو مانند که برایش در نظر گرفته شده حضور دارد و مشغول کادو کردن تعدادی بسته کوچک و بزرگ با کاغذ کادوهای رنگارنگ است. او که ظاهری آراسته و حجابی کامل دارد در تمامی طول اجرا در صحنه دیده می‌شود و نسبت به آن‌چه رخ می‌دهد، واکنش نشان می‌دهد. با این وجود، ذکر کامل تمامی اعمال صحنه‌ای منتسب به وی از حیطه نمایشنامه خارج است و می‌بایست در اجرا شکل بگیرد. در جایی دیگر از صحنه یک قبر و نیز در ورودی یک اتاق به چشم می‌خورد. عناصری که در صحنه دیده می‌شوند و نیز صداهایی که شنیده می‌شوند، سیّالند و تا انتهای نمایش به فراخور موقعیت‌ها تغییر می‌کنند تا به فضاسازی مناسب صحنه برسیم. مرتضی در صحنه دیده می‌شود، شبنم هدیه‌ای بر می‌دارد، راه می‌افتد و آن را در جای دیگری از صحنه می‌گذارد و سپس به آرامی به جای خود باز می‌گردد، هم‌زمان زینت نرم نرمک به صحنه می‌آید.]

زینت

دارن میان، بریم مرتضی.

مرتضی

تو این‌جا چه کار می‌کنی؟

زینت

گفتم دارن میان!

مرتضی

برو زینت، جان عزیزت برو این‌جا نمون.

زینت

تو جان عزیزت بیا بریم، یه نگاه بکن شهرو، هیچ کی نمونده توش به خدا!

مرتضی

تو باید بری، تا دیر نشده هم باید بری. [زینت روی زمین می‌نشیند]

زینت

نِمیرم، همین‌طور بست می‌شینم این‌جا!

مرتضی

که چی بشه!؟

زینت

که اگه قراره اسیر بشیم، باهم بشیم، اگرم قراره بمیریم با هم بمیریم!

مرتضی

استغفرالله... می‌ری یا به زور بفرستمت بری؟

زینت

زورتو به رخ من نکش مرتضی، می‌گم بیا جونمونو برداریم و بریم، بگو چشم! عین همه‌ی این‌هایی که زدن به جاده. ببینم یعنی همه‌ی این‌ها گبر و کافرند، تو و مالک و این چهارتا دونه رفیقت که خزیدین تو این سوراخ و اون سوراخ مسلمونید!؟ اصلاً کی مجبورت کرده این‌جا بمونی؟!

مرتضی

تکلیفم!

زینت

تکلیفت؟! من چی؟! من تکلیفت نیستم؟! یا یادت رفته اون مرتضی که شیرینی خورده‌ی منه تویی؟ یادت رفته؟ [صدای انفجاری شدید شنیده می‌شود، هم‌زمان زینت از صحنه خارج می‌شود، خروج او با ورود رعنا همراه می‌شود]

رعنا

[بسیار ناراحت] شهید شده؟!

مرتضی

مفقود!

رعنا

می دونستم، این دفعه مثل همیشه نبود، از زیر قرآن که ردش می‌کردم، چند بار رفت و برگشت، به دلم افتاده بود شاید دیگه به این زودی‌ها نبینمش، گفت نمی‌خواد بیای بدرقه‌ام، از در حیاط که رفت بیرون، شبنم زد زیر گریه، دنبالش دوید تو کوچه، رفتم بگیرمش، دیدم هر دوشون دارن گریه می‌کنن...

مرتضی

این جنگ نفس‌های آخرشو می‌کشه، به لطف خدا امروز و فردا تمومه انشاءالله!

رعنا

مالک هم این چند باری که تو این یکسال اومد، این حرفو می‌زد [نامه‌ای از جایی از صحنه برمی‌دارد و به آن اشاره می‌کند] ببینید، حتی تو آخرین نامه‌اش هم اینو نوشته بود ولی... [شبنم برخاسته و هدیه‌ای دیگر را در کنار هدیه قبلی می‌گذارد، سپس آرام به جای خود باز می‌گردد و کارش را ادامه می‌دهد] یک سال گذشت و این امروز و فردا نرسید، اینم آخر و عاقبت مالک من، مالک مهربون من، مالک عزیزمن...

مرتضی

امیدوار باشین خانم...

رعنا

تاکی؟ اگه این امیدواری تا آخر زندگیم طول بکشه چی؟

مرتضی

به دعای شما برمی‌گرده انشاءالله.

رعنا

به دعای من برمی‌گرده؟! [دست به دعا بر می‌دارد] خدایا مالک برگرده، خدایا جنگ تموم شه و مالک برگرده، خدایا تمام رزمنده‌هایی که زن و بچه و زندگیشونو ول کردن به امون تو و رفتن جنگ، صحیح و سالم برگردون... خدایا مالک منم برگردون، خدا برش گردون، برش گردون خدا... [رو به مرتضی] حالا برمی‌گرده؟

[صدای انفجاری در صحنه شنیده می‌شود، رعنا صحنه را ترک می‌کند، زینت آرام به صحنه می‌آید، مرتضی در کنار قبر می‌نشیند]

زینت

همه رفتن مرتضی، حتی رعنا، نگاه کن.

مرتضی

بذار تنها باشم.

زینت

تنهایی، حواست به ساعت نیست، سه ساعته تنهایی، سه ساعته بالا سر این خاک‌ها نشستی و ماتت برده، به خیالت که چی؟ فقط تو داغ دیدی؟ من ندیدم؟ این‌ها ندیدند؟ این‌ها که برگشتن دارن خونه‌هاشونو آباد می‌کنن، این زیر کس و کار ندارن؟ دارن مرتضی، به خدا دارن...

مرتضی

غریب رفت، خیلی غریب...

زینت

چرا نمی‌گی خوشا به احوالش، قسمتش این بوده؟

مرتضی

قسمت من چی؟!

زینت

بمونی زندگیتو بکنی، تو تکلیفتو درست انجام دادی، ندادی؟! [سکوت،خنده رو] پاشو بریم... خیلی کارداریم مرتضی.

مرتضی

کار؟!

زینت

[خنده رو] پیر شدم مرتضی، می‌خوای پیرعروس به خونه ببری؟! دیگه هیچ بهانه‌ای نداری آقا مرتضی...

مرتضی

یه کم صبر کن زینت...

زینت

بازم صبر؟ صبر کنم که چی؟ مالک از این خاک‌ها بیاد بیرون و بشه ساقدوشت؟!

مرتضی

ببین زینت...

زینت

نه، تو نگاه کن مرتضی، گفتی جنگ تموم شه گفتم چشم، هر بار که زنگ خونه رو زدن دلم هُرّی ریخت، یه چشمم خون بود یکیش اشک، ولی صبرکردم تا تموم شد، بعد نوبت مالک شد، اون چند تا تیکه استخوون و یه پلاکو که خاک کردن، گفتی تا سالش صبرکن، گفتم چشم، خب بفرما، الان یکساله که این‌جا خوابیده، دیگه باید صبر کنم که چی بشه؟! دِ بی‌معرفت، چی تو این سرته که زینت نامحرمشه، چی؟!

[زینت آرام صحنه را ترک می‌کند، خروج او با ورود رعنا دیزالو می‌شود]

رعنا

خیلی سخت بود آقا مرتضی، هفت سال تو شهر غریب، پیر شدم تا این بچه رو از آب و گل دربیارم [شبنم از جای خود برمی‌خیزد، هدیه‌ای در کنار سایرهدایا قرار می‌دهد و دوباره به جای خود بازمی‌گردد] برگشتم به امید این‌که برگرده، امیدم ناامید نشد [اشاره به قبر] برگشت!

مرتضی

خوش به سعادتش.

رعنا

آره...! خوش به سعادتش که نیست تا روزگار رعنا رو ببینه...! [مکث] تو این چند وقتی که برگشتم بیش‌تر از این‌که زن شهید باشم، یه بیوه زن بودم که سر و گوش خیلی‌ها تو این محله خراب شده واسش می‌جنبیده، برام حرف‌هایی در‌‌ آوردن که...

مرتضی

می‌دونم... [با تأمل زیاد] تا وقتی بالا سر این خونه سایه یه مرد نباشه، در دهن مردمو نمی‌شه بست رعنا خانم!

رعنا

برای ازدواج یه کم دیر شده آقا مرتضی.

مرتضی

ناموس مالک ناموس منه، من نمی‌تونم بشینم و اجازه بدم هر روز یه حرف تازه از این خونه تو دهنا بچرخه، می‌دونم که هیچ کی نمی‌تونه جای مالکو برا شما پر کنه ولی... ولی من حاضرم نوکری این خانواده رو بکنم، با افتخار!

[سکوتی نسبتاً طولانی]

رعنا

[با تأمل زیاد] من همیشه به چشم رفیق شوهرم، چه جوری بگم یه برادر به شما نگاه کردم، الان حتی تصور این‌که...

مرتضی

می‌تونم باز هم برادرتون بمونم، اون بچه نباید بی‌پدر بزرگ بشه!

رعنا

خودم کارمی کنم، هم پدریشو می‌کنم، هم مادریشو

 

 نمایشنامه ادامه دارد

ارسال نظر