مسافران کوفه
نمایشنامه مذهبی
در رثای حضرت مسلم ابنعقیل و فرزندانش محمد و ابراهیم
سیدحسین فداییحسین
سرشناسنامه: عنوان و پدیدآور:
مشخصات نشر: مشخصات ظاهری: فهرستنویسی: شابک: کتابنامه: موضوع: موضوع: موضوع: شناسه افزوده: ردهبندی کنگره: ردهبندی دیویی:
|
فداییحسین، سیدحسین، 1345- مسافران کوفه: نمایشنامه مذهبی در رثای حضرت مسلم ابنعقیل و فرزندانش محمد و ابراهیم/ سیدحسین فداییحسین. قم. حوزه هنری استان قم، 1389. 136 ص. : مصور. فیپا (فهرستنویسی پیش از انتشار) 30000 ریال : 7-1-92153-600-978 ص. 122 مسلم ابنعقیل، - 61ق- نمایشنامه. نمایشنامه مذهبی فارسی- - قرن14. واقعه کربلا، 61ق سازمان تبلیغات اسلامی. حوزه هنری استان قم. 4م 4ف 4/42 Bp 9537/297
|
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مسافران کوفه نمایشنامه مذهبی در رثای حضرت مسلم ابنعقیل و فرزندانش محمد و ابراهیم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ نویسنده: سیدحسین فداییحسین ـ ناشر: حوزه هنری استان قم ـ طرح جلد: محمدجواد سیدابراهیمی ـ صفحهآرایی: مهاجر ـ نوبت چاپ: اول/ پاییز 1389 ـ شمارگان: 1100 ـ قیمت: 3000 تومان ـ شابک: 7-1-92153-600-978 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تمامی حقوق این اثر متعلق به نویسنده است . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نشانی ناشر: قم، صفائیه، کوچه 23، پلاک 30 تلفن/ فکس: 7747700-0251 www.artqom.ir
|
مقدمه
پیش از نوشتن هر کلامی درخصوص نمایشنامه «مسافران کوفه»، بر خود لازم میدانم که خدای بزرگ را بهخاطر تمام آن چیزی که من توفیق میخوانم، سپاس بگویم. توفیقی بزرگ در نمایشِ گوشهی کوچکی از واقعهی بزرگ عاشورا و جایگاه رفیع حضرت مسلم ابنعقیل و مظلومیت و معصومیت فرزندان ایشان، محمد و ابراهیم. خدا را هزارانبار شاکرم که به قلم ناچیز این حقیر لیاقت داد که از چنین بزرگوارانی بگویم. نه از آنرو که شأن بلند ایشان، نیاز به توصیفِ کلام کمترینی چون من داشتهباشد، بلکه من محتاج ذکر ایشانم و این احتیاج جز به مدد توفیق مرتفع نخواهد شد.
و اما بعد، میخواهم نمایشنامه «مسافران کوفه» را بیشتر نوشتهای معنوی بخوانم تا اثری هنری، چرا که به گمانم آنچه بیش از هرچیز در مسیر خلق و ارائه این اثر به بنده یاری و مدد رسانیده عنایات، توجهات و توفیقات الهی بوده است که در بسیاری اوقات فراتر از قالب، اصول و تعاریف متداول یک اثر نمایشی، ضمیر ناخودآگاه مرا تحت تأثیر قرارداده و در مسیر خلق اثری معنوی، راهبرم بوده است. به جرأت میتوانم بگویم: در لحظه لحظهی خلق این اثر، بیش از هرچیز، گوش به ندای فطرت خود دادهام و از آنجا که میل به زیبایی، حقیقت و انسانیت در فطرت آدمی نهادینهاست، نمایشنامه «مسافران کوفه» و آثاری از این دست همچون «بانوی بینشان»، «غریبهی شام» و «ماه معصوم» نیز با فطرتِ مخاطب خود پیوند برقرار کرده و در نظر او زیبا، حقیقی و انسانی جلوه میکند.
من راز استقبال و توفیق چنین آثاری را در همین نکتهی ظریف میبینم. «ارتباط فطری میان اثر و مخاطب». به گمانم در طول تاریخ هنر نیز، حلقهی فطرت، شاید مهمترین عامل ارتباط میان آثار موفق هنری با مخاطب خود بودهاست و البته حلقهی مفقودهی آثار ناموفق و فراموش شده.
نمیدانم، شاید ادعای بهجایی نباشد اما به گمانم آثاری از این دست که توانستهاند در طول سالها، زنده و پرشور، خِیل مخاطبان را به سالنهای نمایش بکشانند و پابهپای احساس آنان، مخاطب خود را تحت تأثیر قراردهند، گمشدهی حقیقی تئاتر کمرونق امروز ما باشند. به گمانم شاید توجه دقیق به ساختار و قالب خاص این گونه آثار، چگونگی شکلگیریشان، ظرایف و دقایقی که شاید در اکثر اوقات، ناخواسته و به گونهای فطری در کار لحاظ شدهاست، بتواند ما را به شیوهای نو و متفاوت از گونههای فعلی نمایش، برای ایجاد ارتباط هرچه نزدیکتر و مؤثرتر با مخاطب رهنمون باشد. هرچند بدون شک هر مسیر تازهای با موانع ناشناخته و مسیرهای انحرافی مختلفی همراه است که میبایست با هوشیاری، ممارست و تأمل و البته با استعانت از توفیقات الهی، راه درست را تشخیص داده و مسیر صحیح را با آگاهی و اطمینان پیمود.
نمایشنامههایی مانند «مسافران کوفه»، بدون شک اولین گامها در چنین مسیری محسوب میشود. گامهایی که هرچند به توفیق برداشته شدهاست اما نباید ما را متوقف کند. استقبال و همراهی مخاطب، گرچه مشوّق خوبی است اما نباید ما را به درجا زدن و تکرار خود وادارد. ما باید از این قدم موفق، پشتوانهای برای گامهای بعدی بسازیم. سکویی برای پرتاب، نه ایستادن و خودنمایی!
ایستادن و تأمل در آنچه کردهایم البته خوب است اما به شرطی که از این رهگذر، چراغی بسازیم برای راه بردن به مسیر نامشخص آینده، انشاالله.
سیدحسین فداییحسین
تقدیم به
مسافران غریب کوفه
مسلم ابنعقیل و فرزندانش محمد و ابراهیم
مسافران کوفه
اشخاص
مسلم ابنعقیل
حبیب ابنمظاهر
زهیر ابنقین
نافع ابنهلال
قیس ابنمسهر صیداوی
عبدالله ابنعلی
محمد و ابراهیم بنمسلم
شمر ابن ذیالجوشن
قیس ابناشعث
حرمله
مرد کوفی
بانوان و کودکان حرم
سپاهیان و سربازان
|
[شب هنگام، خرابهای در جوار دارالامارهی کوفه، سه مرد مسلح، شتابان داخل میشوند. اولی- ابناشعث- به دیگران فرمان میدهد.] |
ابناشعث |
بایستید! همینجا بمانید تا کاروان عبور کند. |
سرباز 1 |
[با ادا به سرباز2] همینجا سرباز! |
سرباز 2 |
[به ابناشعث] اطاعت قربان. |
ابناشعث |
چشمهایتان را باز کنید. نه کسی به کاروان نزدیک شود، نه کسی از کاروانیان جدا گردد. |
سرباز 1 |
[با ادا به سرباز 2] با چشمهای باز، سرباز! |
سرباز 2 |
[به ابناشعث] اطاعت قربان. |
سرباز 1 |
جسارت است فرمانده، کاروان که گذشت چه باید بکنیم؟ |
ابناشعث |
با آنان همراه میشوید. تا دروازهی کوفه! سؤالی نیست؟! |
سرباز 1 |
[با ادا به سرباز 2] تا دروازهی کوفه، سرباز! |
سرباز 2 |
[به ابناشعث] اطاعت قربان. |
|
[ابناشعث، شتابان خارج میشود. سرباز 2 با دقت اطراف را برانداز میکند.] |
سرباز 1 |
نگران چه هستی سرباز؟ |
سرباز 2 |
گوش کن! کوفه تاکنون چنین سکوتی به خود ندیده است! |
سرباز 1 |
[به سکوت گوش میدهد.] همهجا امن و امان است. |
سرباز 2 |
من نگران این سکوتم! |
سرباز 1 |
بیا کمی تفریح کنیم. |
سرباز 2 |
تفریح؟! |
سرباز 1 |
[از میان لباسش ظرف شرابی بیرون میکشد.] برای رفع نگرانی، داروی مؤثری است. |
سرباز 2 |
چهوقت خوشگذرانی است؟ |
سرباز 1 |
اگر وقتشناس باشی، الان بهترین زمان برای این امور است. کاروان که بیاید باید تا دروازهی کوفه بیامان راه برویم... [ادا در میآورد.] با چشمهای باز! [به سرباز 2 شراب تعارف میکند.] |
سرباز 2 |
نمیخورم. |
|
[نگران، اطراف را نگاه میکند.] |
سرباز 1 |
اشتباه میکنی. |
سرباز 2 |
تا بهحال ابناشعث را این اندازه مضطرب و هراسان ندیده بودم! |
سرباز 1 |
او هم اشتباه میکند. |
سرباز 2 |
چطور؟ |
سرباز 1 |
غائله پایان گرفت و سپاه کوفه پیروز شد. چه جای نگرانی است؟ |
سرباز 2 |
غائله تازه آغاز شده است! |
سرباز 1 |
[شراب میخورد.] بازهم اشتباه میکنی. |
سرباز 2 |
گوشهایم اشتباه نمیکنند. |
سرباز 1 |
گوشهایت؟ |
سرباز 2 |
کوفیان زمزمههای غریبی دارند! |
سرباز 1 |
کوفیان کاری جز زمزمه نمیدانند. |
سرباز 2 |
همهجا سخن از خطبهی زینب و سجاد است. مردم، دهان بهدهان، جمله جملهی آن را برای هم نقل میکنند. |
سرباز 1 |
ساعتی دیگر، همینکه کاروان اسرا، کوفه را ترک کند، همهچیز فراموش خواهد شد. |
|
[به سرباز 2 شراب تعارف میکند.] |
سرباز 2 |
نمیخورم. |
سرباز 1 |
[شراب میخورد.] اشتباهت همین است. |
سرباز 2 |
اشتباه بزرگمان آن بود که پا در این معرکه گذاشتیم! |
سرباز 1 |
مگر چارهی دیگری بود؟ |
سرباز 2 |
از هر هزار مرد جنگی که عازم کربلا میشد، صدها تن میگریختند. |
سرباز 1 |
پس لابد خطای ما آن بود که نگریختیم!؟ |
سرباز 2 |
خطای کوچکی نیست! |
سرباز 1 |
به گمانت آنان که گریختند، اکنون آسودهخاطرند؟ |
سرباز 2 |
به گمانم از این پس، کوفیان هیچگاه روی آسایش نخواهند دید! |
|
[مردی- کوفی- با احتیاط از پس دیوار خرابه نمایان میشود.] |
کوفی |
این سرنوشت، سالهاست گریبانگیر کوفیان شده است، سالهاست! |
سرباز 1 |
هان؟ که بود؟ |
|
[مرد کوفی در تاریکی ناپدید میشود.] |
سرباز 2 |
[اطرف را جستجو میکند.] کجا هستی؟ آهای؟ |
|
[مرد کوفی از زاویهی دیگری پدیدار میشود.] |
کوفی |
سالهاست ابر تیرهی نفرین، آسمان کوفه را در پنجهی اختیار خود گرفته است! تا کی معجزهی رعدی، باران گشایش بر بختِ بستهی کوفیان بباراند، با خداست، بزرگواران! با خداست! |
سرباز 2 |
تو دیگر که هستی؟ |
سرباز 1 |
اینجا چه میکنی مردک؟ |
کوفی |
بهناچار مستمع گفتوگویتان بودم، بهناچار! |
سرباز 2 |
[برای مرد شمشیر میکشد.] پس اعتراف میکنی که جاسوسیمان را میکردی!؟ |
کوفی |
جاسوسی؟ خیر! گفتم که بهناچار گفتوگویتان را میشنیدم. بهناچار! |
سرباز 1 |
[به سوی مرد هجوم میبرد.] پس ماهم مجبوریم سر از تنِ ناچیزت جدا کنیم، به جرم جاسوسی، بهناچار! |
کوفی |
[از آنان میگریزد.] رهایم کنید بزرگواران، رهایم کنید! |
سرباز 2 |
بهشرط آنکه بگویی کیستی و اینجا چه میکنی؟ |
کوفی |
هیچ! در منزل خویش آسوده بودم که گفتوگوی شما خوابم را آشفت، گفتوگوی شما. |
سرباز 2 |
منزلت؟ |
کوفی |
هرکس برای خود منزل و مسکنی دارد، ندارد؟ |
سرباز 1 |
خانهی تو کجاست؟ |
کوفی |
پشت همین دیوار، همین. |
سرباز 2 |
اینجا که خرابه است، خانهخراب! |
کوفی |
حق داری بزرگوار. از سقف و درب و دقّالباب عاری است. خانهی محقری است، خانهی من! |
سرباز 1 |
[به سوی او هجوم میبرد.] راست بگو مردکِ خانهخراب، به حقیقت فقیر و مسکینی یا...؟ |
کوفی |
چه تفاوت میکند؟ آنچه مسلّم است کوفیام، همانند شما، کوفیام! |
سرباز 1 |
خودت را با ما همانند نکن کوفیِ مفلس! |
کوفی |
راست میگویید. هرچه باشد من از گریختگان سپاهم، گریختگان! |
سرباز 2 |
گریختگان؟! |
کوفی |
گرچه در پشیمانی و پریشانیِ افکار، کوفیان یکسانند؛ چه آنان که گریختند، چه کسانی که در برابر حسین ایستادند. |
سرباز 1 |
یاوه نگو مرد! ما برای آنچه کردهایم نه پشیمانیم نه پریشان افکار! |
کوفی |
از دلت سؤال کن بزرگوار، دلت! |
سرباز 1 |
چه میخواهی بگویی؟ |
کوفی |
من از پس دیوار، گفتار دیگری شنیدم بزرگوار، از پس دیوار! |
سرباز 1 |
جاسوس بیمقدار! کاری نکن پای همین دیوار، بر دارت کنم! |
|
[به سوی او هجوم برده، بر زمینش میزند و برایش شمشیر میکشد.] |
کوفی |
التماست نمیکنم رهایم کنی. تو از کوفیانی. آنان حرمت مهمان نگه نمیدارند، چه برسد به کوفی مسکین و مفلسی چون من! [سرباز 1 قصد دارد شمشیرش را فرود آورد.] |
سرباز 2 |
[نگران اطراف] آرام باشید! |
سرباز 1 |
نمیشنوی چه نُشخوار میکند؟ |
سرباز 2 |
من صدای نزدیک شدن کاروان را خوبتر میشنوم! |
سرباز 1 |
کاروان؟ |
سرباز 2 |
به گمانم فراموش کردهای برای چه اینجا ایستادهایم؟ |
کوفی |
[بهجای ابناشعث] میایستید و با چشمان باز کاروان را نگاه میکنید، با چشمان باز! |
|
[سرباز 1 بار دیگر برای مرد کوفی شمشیر میکشد.] |
سرباز 2 |
رهایش کن، کاروان از راه رسید! |
|
[سربازان و مرد کوفی به انتهای صحنه نگاه میکنند. در پس زمینه، تابلویی از عبور کاروان اسرا تصویر میشود. سرهایی بر نیزه و در پی آنان کودکانی خسته و زنانی شکسته و رنجور عبور میکنند. صدای صوت قرآن به گوش میرسد که سورهی کهف میخواند:] ـ ام حسبت ان اصحاب الکهف والرقیم کانوا من آیاتنا عجبا. [کسی در دوردست با صدایی سوزناک میخواند.] کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها با دو صد ایهام معنیدار روی نیزهها چوب خشک نی به هفتاد و دو گل آذین شده است لالهها را سر بهسر بشمار روی نیزهها زخمی داغند این گلهای پرپر ای نسیم پای خود آرامتر بگذار روی نیزهها صوت قرآنست این یا با خدا در گفتوگوست روبهرو، بیپرده، در انظار، روی نیزهها خواهرش بر چوب مَحمِل زد سر خود را که آه تیرهتر بادا ز شام تار، روی نیزهها ای دلیل کاروان! لختی بران از کوچهها بلکه افتد سایهی دیوار روی نیزهها [سربازان باکاروان همراه شده خارج میشوند و مرد کوفی سرافکنده باز میگردد و در پناه دیواری از خرابه در خود فرو میرود. لحظاتی بعد با دور شدن صدای کاروان، زمزمهای از پشت دیوار خرابه به گوش میرسد.] خداوندا غریبان خوار و زارند به نزد هیچکس قربی ندارند یتیمی درد بیدرمان یتیمی یتیمی خواری دوران یتیمی الهی طفل بی بابا نباشد اگر باشد در این دنیا نباشد [مرد کوفی متوجه صدا شده و به طرف آن میرود.] |
کوفی |
آهای... کسی آنجاست؟ پشت آن دیوار! [لحظاتی به سکوت میگذرد.] پرسیدم کسی آنجاست؟ هر که هستی بیرون بیا! [دو کودک- محمد و ابراهیم- ترسیده و سر به زیر بیرون میآیند.] |
کوفی |
که هستید و اینجا چه میکنید؟... [سکوت] زبان به کام ندارید؟ |
محمد |
ما غریبیم آقا! کسی را در کوفه نداریم! |
کوفی |
پس این زمان از شب، اینجا چه میکنید؟ در این خرابه؟ |
محمد |
در جستوجوی پدرمان هستیم. |
ابراهیم |
شما از مسلم نشانی سراغ ندارید؟ |
کوفی |
مسلم؟ [میخندد.] همه کوفیان بهظاهر مسلمند، کدام مسلم؟ |
محمد |
مسلم ابنعقیل. |
|
نمایشنامه ادامه دارد |